منم شبتاب بیتاب
آگوست 4, 2010
نمیدانم تقصیر آن آدم بی جنبهایست که ساعت سه صبح زیر پنجرهمان ترومپت میزد، یا مشکل از جای دیگرست. انگار آن فرشتهی بدجنس آمده و خوابم را دزدیده. پس بده خب. الان یک هفته بیشتر است.
جوانتر که بودم عاشق این بودم که نصفه شب بیدار شوم و یک کاری بکنم تا صبح، معمولا خواندن بود و بعدها نوشتن. یکمدت کوتاهی هم در همان جوانتری بود که موقت در یک آپارتمان جدا زندگی میکردم و کامپیوتر هم داشتم و میتوانستم فیلم ببینم. یادم است یک نصفه شب تا صبح هر سه پدرخوانده را دیدم و فردایش و هفتهی بعدش های بودم.
حالا از بیخوابی نیمهشب شکارم. به خصوص روزهایی که فردایش مسافرم ـ که تعدادشان کم نیست ـ و این که نیمه حال هیچکاری جز زلزدن به تلهویزیون را ندارم، حتا حال کانال عوض کردن را.
*****
دوست ریاضیدانی دارم که وقتهای کم و غنیمتی که هم صحبت بودهایم از کسانی که یک قسمت از ریاضی را ـ در حوزهی خاصشان ـ دوباره نوشتند حرف میزد. کسانی که کلا تئوریها را عوض کردند و روابط جدید ساختند و آن قسمت را از نو ساختند. با خودم فکر میکنم این یک درس است. یک روزی باید یک قسمتی از زندگیمان را دوباره بنویسیم. قاعدهها را تغییر دهیم و روابط را از نو بسازیم و معادلهها و نامعادلهها را با اصل و لم و قضیههای خودمان شکل بدهیم و حل کنیم.
*****
حال این روزهای من حال آدم بیخوابیست که اسیر نوشتن چیزیست که دوست ندارد و صبحش را با خبر اعترافگیری با فروکردن سر در توالت شروع میکند. حال من آدم گرسنهی بدغذاییست که قبل هر وعده غذل یک تکهی بزرگ دنبه به زور در دهانش میچپانند، و بعد باید برود سخنرانی دربارهی فواید تغذیهی سالم تا بهش غذا بدهند.
تیتر یک جمله از یکی از شعرهای یک نوار قصه است به نام کرم شبتاب*