احترام به نظر
سپتامبر 30, 2010
امروز روز آخر است و روز تمام احساسهای لعنتی روز آخر هر چیزی و هرجایی. از هشت صبح پشت میزم نشستهام که آخرین گزارش را تمام کنم قبل رفتن. کل طبقه خالی خالی است، بعد از نه پیدایشان میشود معمولا، اول از همه منشیها که مجبورتر اند. فکر نکنم حتا از این نامههای خداحافظی به همه بفرستم که مثلا من دارم میروم و سال خوبی بود و از پذیرشتان تشکر میکنم و لذت بردم و باقی مزخرفات. حالا که فکرش را میکنم، عمرن. قبل از جلسهی بعداز ظهر با چند نفری که سلاموعلیک داشتم خداحافظی میکنم و قبل از تمام شدن جلسه هم که فلنگ را میبندم.
دی شب در شام آخر با رفقای اینجا بحث نیمه مفصلی شد در این باره که آدمها به نظر/عقیدهی هم احترام میگذارند یا به فقط به هم. پیشفرض این بود که اگر به کسی احترام میگذاری به این معنی نیست که حتما به نظرش هم یکجورهایی احترام میگذاری، که پیشفرض سادهانگارانه و ساده کننده ایست. از همان دی شب فکر میکنم برای من این دو کاملا جداهستند، حتا در دوستی، در همکاری، در یک مسافرت دسته جمعی و غیره. حتا فکر میکنم برعکسش هم نسبتا رایج است، این که نظر یک کسی در یک ماجرا بسیار برایم محترم باشد ولی به طور کلی هیچ احترامی برای خودش احساس نکنم. اینها را نوشتم که بعدا برگردم سراغش. دی شب کسی با من موافق نبود و احتمالا همین انگیزه شد که فکرم مشغول شود و اینجا هم بنویسم.
دلتنگ
سپتامبر 29, 2010
این هم از هفتهی اخر. برای خودم بامزه بود که یکسال پیش پنجشنبه سی سپتامبر بار و بندیل را جمع کردیم و آمدیم بوردو و از جمعه اول اکتبر کارم را شروع کردم ـ مامان همچنان بعد از پنجسال میگوید مگه تو حسنی هستی که جمعه میری سرکار؟ ـ و این پنجشنبه سی سپتامبر عصری چمدان آخر را برمیدارم که بروم، برای کارجدید که قرار است از جمعه اول اکتبر شروع شود. هنوز البته قراردادم نیامده است و من آنقدر شجاع بودم که یک پیشنهاد کار قطعی دیگری که داشتم کنسل کنم. بعدا دربارهاش خواهم نوشت.
این هفتهی آخر هفتهی تمام کردن کارهای باقیمانده است. کلی چیز را باید تمام کرد، که همهشان قرتیبازی دارند و بنا دارند پول آدم را به زور بگیرند: کارت آبونهی اتوبوس و تراموای، برق، بیمهی خانه، سیستم ماشین اجارهای، … دیروز سه تا از چمدانهایم را فرستادم، و آخری را پنجشنبه با خودم میآورم دانشگاه که بعد از ظهر از همینجا بروم ایستگاه قطار، و خداخافظ بوردوی عزیز.
این یک سال خیلی زود گذشت. آخرهفته بانو آمد و دوستان عزیزی و رفتیم یک بار آخر هم از پیلا بالا برویم و از آن بالا اقیانوس را تماشا کنیم و زیبایی ذخیره کنیم، مثل فردریک موش دانا.
آقای رئیس میپرسد غمگین نیستی که از بوردو میروی؟ چرا دیگر مته به خشخاش میگذاری؟ من از گرنوبل که رفتم دلم تنگ شد، از دلفت هم با اینکه دلم از هلند و هلندیها پر بود، از بوردو هم از دوماه قبل رفتن دلم تنگ است. یک سال تمام وقت نشد که همه جایش را بگردم.
دلم برای تهران ولی تنگ نمی شود. خارجزدهی بیفرهنگ بیریشهی عوضی هستم ولی دلم برای هیچجای تهران تنگ نمیشود. نه خیابانهایش، نه پاتوقها، نه هیچ. حساب کوه دارآباد و گلندوک کاوه و کارگاه ساختمانی برج میلاد جداست البته.
* این پست را یک هفتهاست که روزی یکی دو جمله مینویسم. همیناست که کلا بیربط شده.
رویا
سپتامبر 24, 2010
از همین که سرکلاس دارم وبلاگ مینویسم میشود فهمید که کلا برای جامعهی آکادمیک فرانسه بد نشد که من امسال استاد (معلم دانشگاه) نشدم. این کلاس هم تو مایههای هنرپیشه مهمان است. درس ارتباطات، و برای دورهی فوق دانشجویان افورماتیک پروداکتیک (معادل فارسی ندارد) چینیهاست. فرقش با کلاسهای فرانسویها این است که باید انگلیسی حرفزد و بچهها هم حرف گوشکن اند. یک کار بهشان میدهی و انجام میدهند و اصلا با آن فاجعهی که یکسال خوردهای پیش داشتیم قابل مقایسه نیست. به خصوص آن بچه پررویی که سر کلاس برای خودش ساندویچ درست کرد، یا آن یکی که سیگار میپیچید برای باقی روز.
هدف اینکلاس این است که سعی کنیم به این جوانان برومند نشان بدهیم ارئهی یک مطلب با/بی اسلاید و پاورپوینت خدادادی نیست و میشود یک گرفت و تکنیکهای سردستی دارد و اینها. روشمان هم ایناست که بهشان یک مجموعه نقاشی عجیب و غریب دادهایم (از این نقاشیهای هنری نه مناظر ساده) و یک کمی وقت که یککدام را خوششان نمیآید انتخاب کنند و بعد بیایند دربارهی اینکه چرا خوششان نمیآید توضیح بدهند. هدف این است که مستقل از موضوع، ایرادهای ساده مثل یک جا ایستادن، نگاه نکردن، تند و یواش حرف زدن، بی مقدمه و بدون ساختار حرف زدن و غیره را نشانشان بدهیم.
***
الان از کلاس میآیم و خواستم قبل رفتن پست را تمام کنم و بفرستم. کلاس خوب بود. آقای رئیس بلد بود که ترسشان را بریزد. ادایشان را در میآورد (بزرگ میکرد) که خود آدمها هم بتوانند آن یخ اولیه را بشکنند. ارائهها هرکدام بهتر از دیگری شدند، چون حواسشان به اشتباههای قبلی بود. آخر هم آن تیکه فیلم معروف درسهایی از ارائهکردن استیو جابز را گذاشتیم همه کیف کردیم.
الان دیدم چندتا ایمیل آمده با عنوان آرزوی من. یادم رفته بود، اول کلاس آقای رئیس بهشان گفته بود بزرگترین آرزویشان را بنویسند و برایش ایمیل بزنند (من در کپی). به این دلیل که جلسهی بعد باید همین آرزویشان را ارائه بدهند و تمرین کنند که بقیه را هیجانزده و علاقهمند کنند، و ایده این بود که به خاطر سختی یا هرچی آرزویشان را تغییر ندهند.
چندتا از آرزوها را خواندم. «یک بیمارستان خیلی خیلی بزرگ در چین بسازم و همهی دکترها را جمع کنم و بهترین سیستم را تا مردم در صفهای طولانی نایستند. بعدا قسمت انکوباتور میسازم برای بچههایی که بیمار به دنیا میآن» یا آن یکی «معشوق یگانهام ـ life-time lover ـ را پیدا کنم و با هم خانه بسازیم و با هم تزئینش کنم»، یا «میخواهم دور دنیا بگردم، قاره به قاره و کشور به کشور. خوب است که دختری هم همراهم باشد»
ما همان روزی که نتوانستیم رویاهایمان را روی کاغذ بنویسیم و جایی بگذاریم مردیم.
این مردم معتصب
سپتامبر 23, 2010
امروز در فرانسه اعتصاب سراسری است، در ادامهی اعتصاب دو هفتهی پیش در اعتراض به برنامهی دولت برای بالابردن سن بازنشستگی. شروع ماجرا به چندماه پیش برمیگردد و بحثهای مفصل هر دو حزب اصلی در خوب و بد این طرح معروف به رفورم. اعتراض دوهفتهی پیش بسیار مفصل بود، در حدود سه میلیون نفر، و باعث شد که فردا شبش نخست وزیر به تلهویزیون بیاید و از طرح دولت دفاع کند. دست آخر نیکولا سارکوزی گفت ما سر تصمیمان هستیم و عقب نمینشینیم، و همین باعت شد حزبهای مخالف از جمله سوسیالیست و سندیکاهای کارگری فردا را فراخوان اعتصاب اعلام کنند. در این نوشته تا حدی پیشینه اعتصاب در فرانسه را مستقل از موضوع اینبار آن، تغییر سن بازنشستگی، بررسی میکنیم.
اعتصاب، چرا و چهگونه؟
حق اعتصاب یک حق شناختهشده و تضمینشده در قانون اساسی است برای تمام کارمندان که بتوانند کار را متوقف کنند و برای نشان دادن مخالفشان یا ادعای بهبود برای وضع کاری. اعتصاب دستهجمعیست. کسی که اعتصاب میکند آنروز را کلا حقوق نمیگیرد (نمیشود نصف روز اعتصاب کرد) و باید ادعا/بیانیه ی مرتبط با شرایط کاری (حرفهای) وجود داشته باشد. با این جرئیات، اعتصاب از تجمع دوساعته مثلا برای اعتراض به کشتار فلسطینیها متفاوت میشود. برای اعتصابهایی که به خدمات عمومی مربوط هستند، مثلا حمل و نقل شهری یا جمعکردن زباله، اعتصاب باید حداقل پنجروز قبل اعلام شود. طول مدت اعتصاب محدودیت قانونی ندارد، یک روز یا چند ماه، ولی در موقع اعلام اعتصاب محدود بودن، یا قابل تمدید بودن اعتصاب باید معلوم شود. (توضیحات بیشتر دربارهی تاریخچه در ویکی و لوفیگارو)
اگر اعتصابها را به دو دستهی شغلی یا سراسری تقسیم کنیم کارمان راحتتر میشود. اعتصاب شغلی اینطور است که مثلا کارکنان کارخانجات اتومبیل رنو، یا پالایشگاه توتال، یا حتا ماهیگیرهای یک بندر نسبت به یک تصمیم هیات مدیره یا یک شرایط خاص مثل کم کردن زمان صیدماهی اعتراض دارند و کارشان از راههای مذاکرههای سندیکا به بن بست رسیده و در نتیجه تنها راه مقاومت کردنشان این است که اعتصاب کنند. این جور اعتصابها تاثیر نسبتا نا ملموسی روی زندگی مردم دارند و معمولا از اخبار است که مردم مطلع میشوند. میکنند. اعتصاب عمومی ولی با زندگی همه سر و کار دارد، به خاطر حمل و نقل شهری و بین شهری و مثلا به خاطر تعطیل بودن مهدکودک و مدرسهها برای خانوادههای بچه دار. اعتصابهای عمومی در اعتراض به یک تصمیم/برنامهی دولت است. مثلا سال دوهزار شش در اعتراض به طرح آزادی دادن به کارفرما برای اخراج کارمند در دوسال اول که یک اعتصاب وسیع بود و چندماه طول کشید و البته نتیجه داد و دولت عقب نشست. اعتصابهای عمومی به دعوت احزاب مخالف دولت است و با همراهی سندیکاهای کارگری و کارمندی. یکی از فعالترینشان هم سندیکای آموزش و پرورش. اعتصاب عمومی حدود سالی سه تا پنج بار است. (توضیح بیشتر)
فرانسه کشور اعتصاب؟
«اونجا که دیگه اعتصاب عادی و مردم بهش عادت دارند» را من و دوستان فرانسه نشین زیاد میشنویم. این طور به نظر میآید که فرانسویها دائم در اعتصاباند و خوششان هم میآید و اینها، که البته حرف معتبری نیست. به هرحال اعتصاب سخت زیادی برای همه دارد، به خصوص در شهرهای بزرگ که زندگی ماشینیتر است، و به هیچ وجه چیز دلخواهی نیست. با این حال اینجا میگوید حدود ۶۸ درصد مردم موافق اعتصاب دوهفتهی پیش در اعتراض به تصمیم دولت بودهاند و در مجموع حدود سه میلیون نفر هم اعتصاب کردهاند.
این گزارش نشان میدهد که فرانسه در روشهای مختلف حسابکردن روزهای اعتصاب همیشه در میانهی جدول است و جدا از این که باقی کشورهای اروپایی هم اعتصاب دارند، فرانسه در بینشان در طیف میانی است. با توجه به سال گزارش، ۲۰۰۶، اعتبار دادهها از سال ۲۰۰۵ به قبل است. این دقت به این خاطر است که این یکی گزارش میگوید از ۲۰۰۵ تا حالا فرانسویها قهرمان بلا منازع اعتصاب در اروپا بودهاند و این با توجه اعتصاب سراسری و طولانی سال ۲۰۰۵ دور از ذهن نیست.
هزینهی اعتصاب چهقدر است؟
بحثهای مفصلی وجود دارد دربارهی روشهای محاسبهی هزینهی یک اعتصاب، ولی به طور کلی این کار بسیار پیچیدهای است، حتا برای ایرفرانس که توانست هزینهی اثر ابرهای آتشفشانی را با دقت خوبی محاسبه کند (منبع). مثلا کسی که یک بلیت قطار از پیش برای روزی خریده و آن روز اعتصاب است۷ میتواند همان روز برود (در بیشتر اعتصابها یک سرویس حداقلی وجود دارد)، یا زمان سفرش را عوض کند و دو روز دیگر برود، یا پولش را پس بگیرد و همهی اینها محاسبه را پیچیده میکند. چند مثال عددی است برای کمک کردن به فهمیدن بحث: مصرف برق در روز اعتصاب دوهفتهی پیش پنج درصد کاهش یافت، یا این مقالهی لوفیگارو بدون محاسبه البته ادعا میکند یک روز اعتصاب برای حمل ونقل شهری پاریس، ۵۰ میلیون یورو و برای حمل و نقل ریلی کل فرانسه ۲۰ میلیون یورو ضرر دارد. همینطور، به زعم وزیر اقتصاد ضرر یک روز اعتصاب معادل ۳۰۰ تا ۴۰۰ میلیون یورو است.حرف از اثرات دیگری هم هست البته، مثل از دستدادن وجهه در توریسم و سرمایه گذاری خارجی که البته اندازهگیریشان کار بسیار بسیار پیچیدهایست.
آیا راههای دیگری غیر اعتصاب وجود ندارد؟
اگر ماجرا را از بالای بالا نگاه کنیم، فرق مکانیسم اعتراض اجتماعی به تصمیم دولتی در فرانسه و آلمان همانقدر میتواند متفاوت باشد که عادت غذاییشان و مثلا موسیقی و ادبیاتشان. منظورم این است که لزوما اینطور نیست که چون در اروپای شمالی اعتصاب وجود ندارد در نتیجه ساختار قدرت تقسیم خوبی دارد و سندیکاها همهی کارها را در مذاکره پیش میبرند، و صد البته لزوما این طور نیست که در فرانسه مردم با حق اعتصابشان دیگر همهی دنیا به کامشان است و جلوی همهی کارهای دولت را میگیرند. اعتصاب یک عمل/فرآیند اجتماعی است و باید اثراتش را در همهی جنبهها در نظر گرفت. به طور مثال، این طور که از احوال این اعتصاب فعلی که امروز بار سومش است برمیآید، دولت کوتاه نخواهد آمد و رفرم را تصویب خواهد کرد. ولی این رو در رو شدن و شاخ و شانهکشیهای حزب دولت و حزب مخالف نتیجهش را در انتخابات بعدی نشان خواهد داد. همان هاست که ـ آنقدر که برداشت من از این چندسال اقامت در فرانسه اجازه میدهد ـ به نظر میرسد فرانسویها به حق اعتصاب بسیار اهمیت میدهند و اثر اعتصاب در نشاندادن مخالفت وقتی که باقی راهها بسته است را به رسمیت میشناسند.
میراث ملی
سپتامبر 21, 2010
آخر هفتهی گذشته دو روزی بود که بهش میگویند ژورنه دو پاتریموان ( روز میراث ملی) در فرانسه و انگار در همهی اروپا. در این دو روز دیدنیهای هر شهر از ساختمان شهرداری و کلیسا و برج و موزه و نمایشگاه و غیره برای همه مجانیست، به اضافهی اینکه بیشترشان راهنما هم میگذارند برای گروههای کوچک. این روزها دیدن جاهایی که ورودیشان خیلی کم نیست، مثلا ده یورو، و جاهایی اصولا برای دیدن مردم باز نیست، مثل سیناگوگ، خیلی مزه میدهد. (تاریخچه در ویکی)
من در یک سالی که بوردو هستم تقریبا هیچکدام از دیدنیهای شهر، حتا کلیسای بزرگ وسط شهر را ندیدهبودم. جدا از این دلیل ساده که آدم معمولا دیدنیهای اطراف خانهاش را میگذارد برای بعد، من روزهای هفته بعد از کار خیلی حوصلهی وسط شهر رفتن نداشتم (محل کارم نیمساعتی فاصله دارد) و البته تا من برسم بیشترشان بسته میشدند. و اینکه فقط شش هفت بوردو بودهام و بانو آمده و رفته به گردش اطراف شهر و مهمانبازی و غیره. در نتیجه با توجه با به اینکه آخر هفتهی دیگر هم دارم از اینجا میروم، انگیزهی بیشتر از کافی داشتم که هر دو روز از نه صبح تا ده یازده شب نقشه به دست از این جا به آن جا قل بخورم.
بناهای دیدنی و فهمیدن تاریخ شهر بوردو و جنگهایش از قرن دوازده به بعد و جامعهی بزرگ تاجران یهودی و سابقهی قدیمی شهر در زمان رومنها و قبل از آن، و اصولا شواهد زندگی انسانهای اولیه در این منطقه همه خوب و هیجان انگیز بود. ولی لذت اصلیام از چیزهای دیگری بود:
این که آدمهای بالای شصت و هفتاد بیشتر از نصف جمعیت را تشکیل میدادند، با حوصله صف میایستادند، و موقع توضیحات راهنما با دقت گوش میدادند و تابلوها را میخواندند.
این که خانوادههای زیادی بچههای کوچکشان را آورده بودند موزهها و مثلا نمایشگاه هنرهای معاصر، زیر سن دبستان حتا، و با دقت و حوصله برایشان توضیح میدادند و می گذاشتند بچه تا دلش میخواهد سوال بپرسد.
این که آدمها از سوال کردن هراس و خجالت ندارند، و بعد از نیم ساعت از توضیحات آقای راهنما دربارهی تاریخچهی مجسمهها و محراب و ترکهای دیوار کلیسا راحت میپرسند ببخشید فرق کاتدرال و بازیلیک چیه؟ (توضیح)
و این که مردم شوق دیدن و دانستن دارند، و شهرداری این شوق را میفهمد و برایش برنامه ریزی میکند. راهنما بودن دانشجوی فوقی که تزش را دربارهی کلیسای سنت الوا نوشته بود، گروه تیاتری که بالای برج صد و خوردهای متری یک تک برنامهی خاص برای این دو روز درست کردند و اجرا کردند، توضیح یکساعتهی اینکه ارگ کلیسا چه طور کار میکند روی پرده بزرگ و هزارجور مسابقهی نقاشی و عکاسی و نقشهراه برای بچهها و بزرگترها در این دو روز نشان میدهد بانیان اینکار سه روز مانده به مراسم تازه یادشان نیفتاده است که اصولا شغلشان دربارهی چیست.
لجم میگیرد هروقت یادم میافتد که تمام زمستانهای چندسال پیش تهران با اولین برف و سرما برق و گاز و ارتباطات و هزارچیز دیگر مختل میشد و هربار اخبار یک مردکی را نشان میداد که بگوید سرما و برف در تاریخ دنیا بیسابقه بوده و اداره/وزارت مورد نظر غافلگیر شده، هر سال و هر سال.
ترسان و لرزان
سپتامبر 16, 2010
مدتی بود میخواستم دربارهی ماجرایی که با این فیلم داشتم بنویسم. حس همزاد پنداری زیادی که دیروز داشتم بهانه شد. چند سال پیش یک بار شب دیروقت از تلهویزیون ایران به نصفهی یک فیلم رسیدم که ماجرای یک دختر اروپایی بود در یک شرکت ژاپنی، ماجرای ساختار طبقاتی شرکت، رفتارهای عجیب و احمقانهی مدیرهایش، و اتفاقاتی که دخترک را که با عنوان مترجم استخدام شده بود کشانده بود به تمیزکردن توالتها. طبیعتا آن موقع هیچ امکانی نبود که بفهمم اسم این فیلم چه بوده. تا این که یکشبی یک دوست فرانسوی برای من و خواهرم کلی کتاب کادو آورده بود وهمینطوری که کتابهای خواهرم را یکییکی نگاه میکردم یک کدامشان بردم به همان چند سال پیش.
ترسان و لرزان (معادلسازی از من) نوشتهی امیلی نوتومب یک جور اتوبیوگرافیست و فکر میکنم همین است که داستان را خیلی واقعی و دوستداشتنی کرده. داستان به زبان فرانسه نوشته شده و نویسندهاش سلیقهی خاصی در استفاده از کلمه و ترکیب دارد (مثلا عنوان نسبتا سخت کتاب) و همین به نوشتنش سبک داده است. من البته کتاب دیگری ازش نخواندهام و این را از روی تعریف دیگران میگویم. فیلم هم تقریبا خط به خط داستان و با نظارت خانم نویسنده ساخته شده و به نظر من انتخاب هنرپیشه و تصویرسازیهایش حرف ندارد.
* کتاب با عنوان ترس و لرز ترجمه شده است، مترجم: شهلا حائری، نشر قطره
** اینجا نوشتهای یافت میشود بر اساس مصاحبه با امیلی نوتومب از سعید کمالی دهقان. طولانی و خواندنی است، و برای شناختن نویسنده توصیه میشود، به خصوص که ویکی فارسی خالی خالی است.
*** فیلم از اینترنت خریداری یا دانلود میشود، بسته به درگیری اخلاقی خواننده با موضوع مالکیت فکری
هوس کردهام یک روز ام را توصیف کنم. یک روز معمولی که چمدان به دست از پاریس نمیرسم یا با کولهی وسایل شنا نمیآیم دانشگاه که ساعت هفت مستقیم بروم استخر، یا دو تا چمدان بزرگ نگذاشتهام گوشهی اتاق که ساعت هفت و خوردهای بدو بدو بلیت قطار پرینت کنم و لپتاپ را ببنم در یک ساک بچپانم و بدوم به سمت تراموای، و بعد اتوبوس تا ایستگاه که قطار ساعت هفت و چهل و شش بوردو پاریس را بگیرم، که نامرد یک دقیقه هم برای دستهای خستهی من که چمدان میکشند صبر نمیکند.
***
خانه ـ اتاق کوچک ـ ام داخل کامپوس است و چه با تراموای و چه پیاده پنج دقیقه بیشتر راه نیست تا ساختمان فیزیک. از پای ساختمان فیزیک تا طبقهی ششم هم همینقدر طول میکشد، به خاطر آسانسور عجیبش. معمولا اولین نفر میرسم و اتاقم توی یک اتاق دیگر است و با اینکه درها باز است ردشدن کسی را نمیبینم. این دو اتاق تو در تو متعلق به خانوادهی زوگر است، خواهر و خانم در اتاق اصلی و من و مردخانواده در این اتاق. سال گذشته که رسیدم همه در یک وضعیت بودیم: آماده برای دفاع کردن. مرد خانواده پاره وقت درس میداد و ما سه نفر پستداک. هفتهی اول اکتبر پارسال یکی یکی دفاع کردیم – من برگشتم گرنوبل ـ و شام بیرون با باقی دانشمندان لابو را هم با هم دعوتکردیم. چرا اینها را گفتم؟ برای این که زمان از همان موقع بعد از دفاع در این دو اتاق ایستاد.
مرد خانواده بین کلاسهایش سری میزد برای میلدیدن و با بقیه حرف زدن و دنبال دوربین گشتن و قیمت ماشین پرسیدن. خواهر وقتهای کمی بود و کلا پنج شش جملهای به زبان فرانسه با هم حرف زدهایم. چرا؟ چون زبان رسمی این دو اتاق عربی مزخرف الجزایریست. خانم خانواده که به اصطلاح همکار من در این پروژه بود، در تمام این یک سال مشغول آمادهکردن کلیفیکسیون ـ پیششرط استخدام در دانشگاه ـ بعد مقاله درآوردن از تزش و بعد دنبال کار گشتن بود، و در مجموع یک کمی هم وقت گذاشت برای پروژه، دو هفته کلا. الان هم در همین دانشگاه پذیرفته شده برای استادشدن ـ آسیستان پروفسور، که البته سه ماه پیش معلوم شده بود. همین شد که همان موقع فرمودند «من باید کلاسهای سال دیگهام را آماده کنم، اگر کاری داشتید بهم بگید»
این است که من در یک سال گذشته روز به روز در پروژهای که برایش استخدام شدم تا در تیمی شامل خانم کذا، دو دانشجوی سال اول دکترا (یکی اینجا و یکی انگلیس) کار کنم بیشتر فرو رفتم. دانشجوی دکترای اینجا چینی است، یعنی که فرانسه بلدنیست و یاد نخواهد گرفت، خانم مورد نظر انگلیسی بلدنیست و دانشجویی که قرار بود سپتامبر پیش انگلیس باشد بنگلادشی است و ویزا گرفتنش شش ماه طول کشید. چون رئیسم مدیر علمی پروژه است من از منشی تا مصحح مقاله کنفرانس داور علمی کش آمدم و کار را پیش بردیم. هفتهای یکی دوجلسهی تلفنی ـ سکایپی، ماهی یکی دو جلسهی حضوری در فرانسه و پنج ششتایی هم جلسه عمومی اعضا در کشورهای مختلف. من چمدان و قطار و هواپیما. من و آقای رئیس.
پروژه ما از کل این طبقه و باقی لابوراتوار جداست. غیر منشیها که با هم ناهار میخورند هیچ جمع و حتا دو سه نفری وجود ندارد. اتاق قرینهی اتاق ما مال دانشجوهای دکتراست، یک نفر از هر ملیت به نمایندگی: لبنان، چین، مراکش، الجزایر، ماداگاسکار، سنگال و فرانسه. یک سالنی داریم به اسم کتابخانه که هم زمان گوردستهجمعی کتابها و مجلات قدیمی ست، هم آشپزخانه ـ شیر آب دارد و ماکرو ویو و کابینت ـ و اتاق جلسه، چون میز و صندلی و ویدیو پروژکتور دارد. کل کارهای این لابو هم از کابل شبکه خریدن تا پروژه اروپایی انجام دادن فقط و فقط با رابطه بازی و در یک ساختار مریض و پنهانی پیش میرود که یک سرش هم حتما به منشی پر رو و از خود راضی و به من مربوط نیست گوی ساختمان ما میرسد. وسط همهی اینها من کارم این است که پروژه را پیش ببرم، جلسات را سازماندهی کنم، گزارش ـ موجوداتی با جثهی سیصد صفحه و با استاندارد کمیسون اروپا ـ بنویسم و علم به مشاهدات صنعتی تزریق کنم و و مقالههای علمی و غیرعلمی بنویسم و حواسم به سایت پروژه باشد و دنبال پس گرفتن خرجهایی که در ماموریتها کردهام بروم.
روزهای معمولی من اینطوریست. تقریبا همهی ناهارهایم را تنها پای میز و کامپیوترم خوردهام و توی راه چایی ریختن یا پرینتها را برداشتن با بقیه سلاموعلیک کردهام، با همین ده دوازده استاد دانشگاهی که همهشان روی هم در سال دوتا مقاله ژونال هم چاپ نمیکنند، و پشت رئیس من چون تنها کسی است که پول پروژهی اروپایی به لابو آورده .صفحه میگذارند و کامندش را که من باشم به قصد تحویل نمیگیرند
خوب است که همه ی روزها معمولی نیستند.
اسبانه
سپتامبر 2, 2010
اول. در را زد و گفت دویست و شیش پایین مال شماست؟ من که مسواک به دست پشت در بودم گفتم نه برای چی؟ و خودم فکر کردم وقتی مال تو نیست دیگر به تو چه ربطی داره که برای چی؟ دخترک با صورت یک کم رنگ پریده و صدای ناراحتش گفت زدیم بهش، با ماشین. بعد معذرت خواهی کرد که برود در بعدی. پنج طبقهاست این ساختمان و هر طبقه بیست و چندتا در دارد. طفلکی.
دوم. یک ساعت صف ایستاده بودیم تا برویم تو. همان دور اول خوشبختانه بهمان رسید و لازم نبود نیم ساعت دیگر هم این پا و آن پا کنیم تا کسی غذایش تمام شود برود و جا باز شود. دوست داشتم که منو نداشت، اصولا. باید همهی رستورانها را همین طوری کنند. بدانی اگر فلانچیز خواستی باید بروی فلانجا. فقط پرسید گوشت چهقدر پخته باشد؟ من معمولی میخورم گاهی هم خام. بانو خوب پخته. آقای کنار دستی که تنها بود سر همین درجهی پختگی وارد صحبت شد هم معمولی. بعد گفت آشپزی ایرانی را خوب نمیشناسد، ولی ایران رفته. گفت زمان دانشجویی، با یک دوست، اتواستاپ از پاریس راه افتادهاند و رفتهاند و ایران و پاکستان و تا جنوب هند. مِشد یادش مانده بود که شب مانده و غذای خوشمزه هم خورد
بعد همینطوری یککمی حرف زد و معلوم شد مارکوپولویی است برای خودش.
سوم. اسبابکشیدهام به جای جدید که اینترنت ندارد و قرارم با خودم این بود که سرکار فقط کار، و الان که یک ربع وقت دارم تا راه بیفتم سمت پاریس اینها را سر هم کردم که فکر نکنید مردهام.
چهارم. از وقتی قطعی شده که از این شهر میروم انگار عاشقش شدهام. بیشتر شبها را مرکز شهر و کنار رودخانه میچرخم و تابلوها را میخوانم و عکس میگیرم و دلم میخواهد این بار و آن یکی رستوران را هم امتحان کنم قبل از این که بروم. یک سال گذشت، مثل اسب.