راستش از وقتی که گوگل ریدر تعطیل شد فکر کردم که زود می آیم و وبلاگ می نویسم. نمی دانم این حس بده کاری به وبلاگ از کجا می  آید، که هر وقتی هر اتفاقی می افتد من توی ذهنم سریع یک روایت وبلاگی ازش  می سازم و به انتخاب کلمه ها فکر می کنم و انگار که جمله را نوشته باشم و پیش رویم باشد، دوبار و چندبار می خوانمش و خوشم نمی آید و فکر کی کنم که فارسی نوشتنم دارد با سرعت زیادی نابود می شود.

چند روز پیش یک سال شد که ساکن پای تخت شده ام ـ یک سال قبلش بیشتر آخر هفته ها پاریس بود و برای کار می رفتم بوردو ـ و می شود گفت یک سال شد که من و بانو کنار هم زندگی کردیم. از خودم می پرسم چه چیزی تغییرکرده و چه چیزهایی دارد تغییر می کند؟  

یکی از همین آخرهفته هایی که با دوست های ایرانی این جا دور هم بودیم، یک لحظه ی خیلی خیلی سریعی، مثل وقتی که تکه بزرگ یخ توی دهنه پارچ گیر کرده و آرام آرام آب می شود تا یک هو سربخورد و بغلطتد پایین و بعد یک کمی ورجه وورجه برگردد سرجایش، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و انگار نه انگار که تا حالا توی دیواره ی تنگ پارچ گیرکرده بود و داشت عرق می ریخت و آب می شد، همین طوری یک چیزی در من سرخورد و غلطتید پایین. آن روز عصر و فردا و و پس فردایش هم اتفاقی نیفتاد، انگار نه انگار که یک چیزی که گلویم را فشار می داد آب شد و رفت. بعدتر ها ولی احساس کردم که آن اتفاق واقعا افتاده و مثل گوش هایی که نمی شنیدند حالا شنوا شده اند و دارند کلی موسیقی دور و اطراف را کشف می کنند.

باقی تغییرها مهم نیستند. تایستان از گرما می پزیم و در فرانسه کولر وجود ندارد و از اواخر پاییز از سرما می لرزیم چون انرژی گران است و راه ها دور است و قطارهای شلوغ و این همه برنامه ی خوب تله ویزیون هیچ کدام به فارسی نیستند. مهم ـ شاید فقط برای من ـ این است که سی سالگی آمد و رفت و آن همه سنگینی ای که داشت توهم بود و خورشید دانه دانه ی دقیقه هایی را که با شب می بازد چند ماه دیگر پس خواهد گرفت.