ورژن خلاصه اش این می‌شود که استعفا دادم و آمدم بیرون. در قرارداد نوشته بود ـ و من هم امضا کرده بودم ـ که اگر کسی در یک سال اول از شرکت بیرون برود باید مقدار قابل توجهی از حقوق سه ماه اولش را برگرداند. و این طور شد که من یک مقدار خیلی زیادی پول دستی ـ کاملا غیر قانونی ـ به آقای رئیس دادم و جانم خلاص. خودم هیچ وقت فکر نمی‌کردم به این‌جاها بکشد. روز آخر که داشتم فایل شخصی ام را از روی سیستم پاک می‌کردم فایل‌هایی دیدم پر از ایده‌پردازی با خودم، برای آینده‌ی محصول شرکت، برای برنامه‌ی تحقیقاتی شرکت، برای پروژه تعریف کردن. فایل اکسلی را که ریز کارهای روزانه‌ام را می‌نوشتم و برای خودم یادداشت می‌گذاشتم که کجای کارم و چه مانده و چه باید و این‌ها را باز کردم و دیدم که چه‌طور در یک‌ماه آخر بی‌حال شده و ستون‌های دو هفته‌ی آخرش خالیست. پاکش کردم.
اگر روز اول فوریه را که باز رفته بودم شرکت برای تسویه حساب و این‌ها کنار بگذاریم، امروز دومین روزی‌ست که کار نمی‌کنم، یعنی با هیچ‌جا قرارداد کار ندارم، بعد از یک مدت طولانی. خوش می‌گذرد؟ لابد. نمی‌دانم. روی یک مقاله‌ی از پیش مانده کار می‌کنم، و اسلاید درست می‌کنم برای قرار فردا که با یک استاد از آشناهای قدیمی گپ بزنیم. آدمی که راه نان در آوردنش را تحقیق انتخاب می‌کند هیچ وقت مرخصی و تعطیلات ندارد ـ سلام حامد ـ حالا چه دانشگاهی و چه در محیط کاری. منظورم این است که هیچ وقت حتا اگر ساعت کاری ثابت داشته باشد و برنامه ریزی روتین، نمی‌تواند وقتی از محل کارش درآمد قسمت فکرکردن به موضع کار مغزش را خاموش کند تا فردا.
داستان دبلیو ـ رئیس شرکت سابق ـ را خواهم نوشت. یک‌کم باید صبرکنم که خشم و ناراحتی‌ام برود و قضاوت شخصی ام کم‌تر بشود. دارم درباره‌ی مشکلات (غیر)قانونی شرکت هم تحقیق می‌کنم.

دو سه ماهی است که نویسنده‌ی این بلاگ گم شده است.

جایش را یک کارمند گرفته که هر روز صبح سرساعت هشت و پنج دقیقه از خانه بیرون می‌رود که با مترو هشت و نه دقیقه خودش را برساند یک ایستگاه بزرگی و از آن‌جا با قطار بین شهری ساعت هشت و بیست و پنج برود به شهرکی که آن‌جا کار می‌کند. ساعت کاری کارمندی از نه صبح است تا شش و نیم عصر. رئیس کارمند مورد نظر گاهی برای پنج دقیقه دیررسیدن الم شنگه راه می‌‌اندازد. کارمند موردنظر پنج دقیقه از وقت ناهار زودتر برمی‌گردد که عصر ساعت شش و بیست و پنج دقیقه از شرکت بدود بیرون به سمت ایستگاه تا قطار برگشت ساعت شش و سی و پنج را بگیرد و به موقع برسد به همان ایستگاه بزرگ صبح و بعد مترو ساعت هفت و ده دقیقه را بگیرد و هفت بیست برسد خانه.

جایش را یکی از سربازهای سربازخانه‌ی غلاف تمام فلزی گرفته که دارد دربرابر توهین‌، بی‌منطقی، بی‌قانونی، تبعیض، دیکتاتوری و رفتار احمقانه‌ی آقای رئیس مقاومت می‌کند. مقاومت نه برای این‌که فکر می‌کند اوضاع بهتر می‌شود. نه برای این‌که فکر می‌کند می‌تواند تغییر ایجاد کند. نه حتا با این بهانه که دارد حقوق می‌گیرد و پولش را لازم دارد و این‌ها. از همان جنس مقاومت آشنای غیرقابل وصف.

جایش را یکی شیاد متقلب دروغ‌گو ـ بخوانید بیزنس من ـ گرفته که راه به راه پا جای پای رئیس می‌گذارد و تمام وقت در کار رنگ کردن و فروختن هیچ است. دروغ‌گوی مورد نظر در مورد کار شرکت، توانایی‌های کارمندها، تعدادشان، سابقه‌ی تحقیقاتی شرکت، بودجه تحقیق و توسعه و کلن هم مورد دیگری که پا بدهد دروغ‌های شاخ‌دار و حساب‌شده‌ای تحویل می‌دهد، پای تلفن، در ای‌میل، یا حضوری.

و دست آخر این که جایش را یک روان‌شناس آماتور گرفته، که تمام مدت در حال تحلیل و بررسی آقای رئیس است. تلاش‌های بی‌حاصل برای فهمیدن دلایل رفتارش، کالبدشکافی گفته‌هایش، حدس زدن عوامل پشت پرده، پیداکردن شاهد‌های بیرونی و ساخت تز و آنتی تز و بحث کردن بی‌پایان در مورد عجیب آقای رئیس در وقت ناهار، در خانه، در مهمانی، در تخت، پای تلفن، پای چت، در خواب و غیره.

همه این‌ها جا را برای آن کسی که شوق و ذوق کارجدید داشت و سودای یادگرفتن، دوری راه و رفت و آمد را به فرصت طلایی کتاب‌خواندن بخشیده بود و با خودش فکر می‌کرد کار در شرکت خصوصی جدی آدم را منظم می‌کند و می‌توانی برنامه بریزی و به همه‌ی کارهایی که می‌خواهی برسی تنگ کرده اند. انگار همچه کسی اصلا نبوده است..

 

این است که شاید* که حال و کار دگرسان کنم

 

ستاره: شایسته است

دو ستاره: مصرع بالا و عنوان پست از شعری است که قبل از این‌که با محسن نامجو شناخته شود به ناصرخسرو معروف بود

آدم‌ها و آیینه‌ها

نوامبر 6, 2010

این روزها هر روزش خیلی دلم می‌خواهد یک چیزی بنویسم، و می دانم اگر از این امکانات مدرن در حد مک بوک ایر یا آی پد یا همه‌چه چیزی داشتم هر روز در قطار رفت و برگشت یک چیزی می نوشتم. ذهنم پر از تصویر است از زندگی جدید، از چندصد هم سفر هر روزم، از کار جدید و از پاریس که بیش‌تر دارم می‌شناسمش. در عوض شروع کردم کتاب خواندن، و این آروزی دیرینه‌ای بود که منظم کتاب بخوانم و نه راده بگذارم و نه صفحه‌ش را تا بزنم و خودم  یادم باشد تا کجا خوانده ام. تنهایی پر هیاهو را خواندم که عالی بود، هم آقای هرابالش و هم آقای مترجمش. بعدش یک کمی آمار درآوردم و فهمیدم تا یک هفته قبلش یک تئاتر از هرابال روی صحنه بوده و کلاتمام شده. مقادیری دل سوزی.

کار جدیدم خوبه؟ هیچ جواب صادقانه‌ای ندارم که بدهم. اولین بار است که شرایط کاریم این‌قدر بد است و موضوع کار این‌قدر جالب. نه فقط برای من البته، تقریبا برای همه همین طور است و هرکسی و دانه دانه خوبی و بدی‌ها را توی ذهنش مرتب می‌کند، و مسائل اجباری‌ای را مثل کار داشتن برای تمدید کارت اقامت و به‌شان وزن می‌دهد. یک عامل منفی پر وزن برای بیشتری خود آقای رئیس است. نتیجه: ده نفر در یک سال گذشته از شرکت رفته‌اند. از یک شرکتی که در اوجش سیزده نفر کارمند داشت ـ همه دکتر ـ و شما اگر ساکن اروپا یا به طور خاص فرانسه باشید و دنبال کار بگردید نمی‌دانید ول کردن یک کار دائم در یک شرکت پاریسی ـ حومه حالا ـ در حوزه کاری که به‌ش علاقه زیاد داری و حقوقش هم نسبتا خوب است ـ حداقل از الترناتیو اصلی تازه دکترها که استاد شدن است بیش‌تر است ـ را چه طور تعبیر کنید.

شاید درباره ماجرا بعدا نوشتم، وقتی که خودم یک قضاوتی داشته باشم ، یا مثلا بخواهم بلند بلند فکر کنم.

دوست‌های عزیزی از ایران رسیده‌اند و می‌رسند و همیشه همین‌طور بوده که معمولا این کوچ ـ حتا کوتاه مدت و هدف‌دار ـ هزار سوال چرا ماندن چرا رفتن با خودش دارد. نشده با کسی حرف بزنم و بگویم بدم نمی‌آد برگردم ایران و می‌دانم اگر برگردم هزار کاری که این‌جا نمی‌توانم را آن‌جا انجام می‌دهم، وآن کس سعی نکند منصرفم کند که نه به هیچ قیمتی. فهمم از این که مهم‌ترین سرمایه‌ی هرکشور نیروی انسانی ـ به خصوص تربیت‌شده‌اش ـ است به تلخی دارد بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود. یک خوبی فرانسه از همان اول برایم این بوده که آدم‌هایی که از ایران می‌آیند از آمدنشان به یک چیزی ربط داشته غیر از پول. در مقایسه با هلند به طور خاص، که ریختن بیست هزار یورو به حساب یکی از دانشگاه‌ها نتیجه‌اش پذیرش برای فوق لیسانس و و پی گیری فرايند ویزا از طرف خود دانشگاه است. (منظورم طبیعتا نقد کیفیت دانشگاه نیست، ولی مشاهده‌ام بی کیفیتی شدید ایرانی‌هایی است که با این روش و نه روش‌های سخت پذیرش با بورس آمده بودند) فرانسه برای هیچ فوق لیسانسی هیچ بورسی ندارد، غیر از این برنامه‌های اروپایی برای رشته‌های خاص. در دوره‌ی فوق حداکثر می‌شود روی چهارماه حقوق ناچیز کارآموزی حساب کرد که اولا برای همه‌ی رشته‌ها نیست، و به همه از جمله خود من هم نمی‌رسد. در عوض کلا ثبت‌نام مجانی است. (یک پول کمی برای بیمه و استفاده از امکانات باید داد، که بعدا با یک درخواست این که درآمد ندارم نصفش را پس می‌دهند)

ولی فرانسه آمدن کار سختی است. برای لیسانس باید زبان بلد بود و برای فوق که به زبان کم‌تر گیر می‌دهند پذیرش گرفتن کار ساده‌ای نیست، نه این‌که دانشگاه‌ها سخت گیر باشند، بلکه سیستم شان پیچیده است و آشنایی و معرفی از طرف آدم آشنا عامل مهمی به حساب می‌آید. ویزا هم که خودش هفت خوان رستم است، و روز به روز بدتر می‌شود. همین چیزها با همه بدی‌هایش یک جور فیلتر می‌سازد که به نظر من خوب است و صدالبته من آدم پستی هستم که وقتی خرم از پل گذشت دیگر برایم هیچ‌چیز مهم نیست.

دیگر چه؟ پاریس شهر خوبی است. پاریس مال ماست.

بعله من بالاخره کار جدیدم را شروع کردم، و کلی جلوی خودم را گرفتم که نیایم ژست بگیرم که بالاخره دانشگاه تمام شد و از این حرف‌ها. کار جدیدم مثل شروع کردن یک تز دکترای جدید است، روی دور تند. مثلا هر سه ماه یک تز انجام بدهی، و حقوقت هم به کیفیت کارت بستگی داشته باشد. وقتی برای مصاحبه آمده بودم ـ‌ چند ماه پیش ـ پانزده نفری مشغول کار بودند. دوشنبه که رفتم فهمیدم با من چهارنفریم، دو نفر هم از دور کار می‌کنند. باقی جانشان را گرفته‌اند و فرار کرده‌اند. چرا؟ چون کار نسبتا سخت است، شرایط کار سخت است، محیط کار سربازخانه‌ای است، و حقوق ماهانه نسبتا کم است و کلا تمام مزایای کوچک و بزرگ کاری مثلا پرداخت یک‌چهارم تا نصف هزینه‌ی رفت‌وآمد که طبق قانون برعهده‌ی شرکت است کلا تعطیل.

ولی من در مجموع از همین اول از شرایط راضی ام. تقریبا دنبال هم‌چین کاری می‌گشتم که مجبور باشم تنبلی را کنار بگذارم و منظم بشوم و مثلا نوشتن یک مقاله را چندقرن طول ندهم. از این‌که کارمند ساده باشم و به جای دستوردادن و مدیریت‌کردن یک کاری را تا ته انجام بدهم و به جزئیاتش برسم خوش‌حالم، یا حداقل الان این‌طور ام. از این ماجرا هم که وقت کار فقط کار است و گودر و اخبار و ای‌میل و هرچیز دیگری فیلتر است بدم نمی‌آید.

نگرانی بزرگم هم‌چنان این است که کار و زمان‌ کار بشود کل زندگی. که بشوم کارمندیان. وسط هفته زود خودم را برسانم خانه و خودم و کارشناس‌های تله‌ویزیون فرانسه تکرار کنیم که خسته‌ام و کم‌بود خواب دارم و آخر هفته‌ها هم مجبور باشیم کارهایی را انجام بدهیم که وسط هفته نمی‌شود: خرید و بسته از پست گرفتن و کلاس رفتن. دوست ندارم با سر شیرجه بزنم در ماتریس.

حالا من هم به جمع دیوانه‌هایی که توی این شرایط کار می‌کنیم اضافه‌ شدم. من حتا مدارجم از هم‌کارهایم در شرکت بالاتر است، چون یک پیش‌نهاد کار دیگر را که شرایطش قرینه‌ی کار فعلی ‌بود: حقوق بالاتر داشت، تعطیلات و فراغتش بیش‌تر بود و مسوول بخش بودم را کنسل کردم و آمدم سراغ این‌کار. علتش را هم که عرض کردم: دیوانگی. تازه اجبار بیرونی‌ام هم به‌شدت کم‌تر از بقیه بود.

پی‌نوشت: آمده‌بودم فقط غر بنویسم از این که در یک شرکت انفورماتیک کار می‌کنم که کامپیوترهای قراضه و ویندوز دوهزار و مونیتورهای عتیقه و موس و کی‌بورد پ اس دو دارد و ساعتش کارش فیکس است و تعداد بارهایی هم که می‌توانی بروی دست‌شویی یا سیگار بکشی یا تلفن جواب بدهی را در قرارداد نوشته‌اند و امضا گرفته‌اند. آمده بودم بنویسم هفته‌ی اول کار چگونه من را گذراند.

پی‌نوشت دو: رونوشت به رفیق عزیزی که دارد می‌آید به‌مان ملحق شود.

این مردم معتصب

سپتامبر 23, 2010

امروز در فرانسه اعتصاب سراسری است، در ادامه‌ی اعتصاب دو هفته‌ی پیش در اعتراض به برنامه‌ی دولت برای بالابردن سن بازنشستگی. شروع ماجرا به چندماه پیش برمی‌گردد و بحث‌های مفصل هر دو حزب اصلی در خوب و بد این طرح معروف به رفورم. اعتراض دوهفته‌ی پیش بسیار مفصل بود، در حدود سه میلیون نفر، و باعث شد که فردا شبش نخست وزیر به تله‌ویزیون بیاید و از طرح دولت دفاع کند. دست آخر نیکولا سارکوزی گفت ما سر تصمیمان هستیم و عقب نمی‌نشینیم، و همین باعت شد حزب‌های مخالف از جمله سوسیالیست و سندیکاهای کارگری فردا را فراخوان اعتصاب اعلام کنند. در این نوشته تا حدی پیشینه اعتصاب در فرانسه را مستقل از موضوع این‌بار آن، تغییر سن‌ بازنشستگی، بررسی می‌کنیم.

اعتصاب، چرا و چه‌گونه؟

حق اعتصاب یک حق شناخته‌شده و تضمین‌شده در قانون اساسی است برای تمام کارمندان که بتوانند کار را متوقف کنند و برای نشان دادن مخالف‌شان یا ادعای بهبود برای وضع کاری. اعتصاب دسته‌جمعی‌ست. کسی که اعتصاب می‌کند آن‌روز را کلا حقوق نمی‌گیرد (نمی‌شود نصف روز اعتصاب کرد) و باید ادعا/بیانیه ی مرتبط با شرایط کاری (حرفه‌ای) وجود داشته باشد. با این جرئیات، اعتصاب از تجمع دوساعته مثلا برای اعتراض به کشتار‍ فلسطینی‌ها متفاوت می‌شود. برای اعتصاب‌هایی که به خدمات عمومی مربوط هستند، مثلا حمل و نقل شهری یا جمع‌کردن زباله، اعتصاب باید حداقل پنج‌روز قبل اعلام شود. طول مدت اعتصاب محدودیت قانونی ندارد، یک روز یا چند ماه، ولی در موقع اعلام اعتصاب محدود بودن، یا قابل تمدید بودن اعتصاب باید معلوم شود. (توضیحات بیش‌تر درباره‌ی تاریخ‌چه در ویکی و لوفیگارو)

اگر اعتصاب‌ها را به دو دسته‌ی شغلی یا سراسری تقسیم کنیم کارمان راحت‌تر می‌شود. اعتصاب شغلی این‌طور است که مثلا کارکنان کارخانجات اتومبیل رنو، یا پالایشگاه توتال، یا حتا ماهی‌گیرهای یک بندر نسبت به یک تصمیم هیات مدیره یا یک شرایط خاص مثل کم کردن زمان صیدماهی اعتراض دارند و کارشان از راه‌های مذاکره‌های سندیکا به بن بست رسیده و در نتیجه تنها راه مقاومت کردنشان این است که اعتصاب کنند. این جور اعتصاب‌ها تاثیر نسبتا نا ملموسی روی زندگی مردم دارند و معمولا از اخبار است که مردم مطلع می‌شوند. می‌کنند. اعتصاب عمومی ولی با زندگی همه سر و کار دارد، به خاطر حمل و نقل شهری و بین شهری و مثلا به خاطر تعطیل بودن مهدکودک و مدرسه‌ها برای خانواده‌های بچه دار. اعتصاب‌های عمومی در اعتراض به یک تصمیم/برنامه‌ی دولت است. مثلا سال دوهزار شش در اعتراض به طرح آزادی دادن به کارفرما برای اخراج کارمند در دوسال اول که یک اعتصاب وسیع بود و چندماه طول کشید و البته نتیجه داد و دولت عقب نشست. اعتصاب‌های عمومی به دعوت احزاب مخالف دولت است و با هم‌راهی سندیکاهای کارگری و کارمندی. یکی از فعال‌ترینشان هم سندیکای آموزش و پرورش. اعتصاب عمومی حدود سالی سه تا پنج بار است. (توضیح بیش‌تر)

فرانسه کشور اعتصاب؟

«اون‌جا که دیگه اعتصاب عادی و مردم به‌ش عادت دارند» را من و دوستان فرانسه نشین زیاد می‌شنویم. این طور به نظر می‌آید که فرانسوی‌ها دائم در اعتصاب‌اند و خوششان هم می‌آید و این‌ها، که البته حرف معتبری نیست. به هرحال اعتصاب سخت زیادی برای همه دارد، به خصوص در شهرهای بزرگ که زندگی ماشینی‌تر است، و به هیچ وجه چیز دل‌خواهی نیست. با این‌ حال این‌جا می‌گوید حدود ۶۸ درصد مردم موافق اعتصاب دوهفته‌ی پیش در اعتراض به تصمیم دولت بوده‌اند و در مجموع حدود سه میلیون نفر هم اعتصاب کرده‌اند.

این گزارش نشان می‌دهد که فرانسه در روش‌های مختلف حساب‌کردن روزهای اعتصاب همیشه در میانه‌ی جدول است و جدا از این که باقی کشورهای اروپایی هم اعتصاب دارند، فرانسه در بین‌شان در طیف میانی است. با توجه به سال گزارش، ۲۰۰۶، اعتبار داده‌ها از سال ۲۰۰۵ به قبل است. این دقت به این خاطر است که این یکی گزارش می‌گوید از ۲۰۰۵ تا حالا فرانسوی‌ها قهرمان بلا منازع اعتصاب در اروپا بوده‌اند و این با توجه اعتصاب سراسری و طولانی سال ۲۰۰۵ دور از ذهن نیست.

هزینه‌ی اعتصاب چه‌قدر است؟

بحث‌های مفصلی وجود دارد درباره‌ی روش‌های محاسبه‌ی هزینه‌ی یک اعتصاب، ولی به طور کلی این کار بسیار پیچیده‌ای است، حتا برای ایرفرانس که توانست هزینه‌ی اثر ابرهای آتشفشانی را با دقت خوبی محاسبه کند (منبع). مثلا کسی که یک بلیت قطار از پیش برای روزی خریده و آن روز اعتصاب است۷ می‌تواند همان روز برود (در بیش‌تر اعتصاب‌ها یک سرویس حداقلی وجود دارد)، یا زمان سفرش را عوض کند و دو روز دیگر برود، یا پولش را پس بگیرد و همه‌ی این‌ها محاسبه  را پیچیده می‌کند. چند مثال عددی است برای کمک کردن به فهمیدن بحث: مصرف برق در روز اعتصاب دوهفته‌ی پیش پنج درصد کاهش یافت، یا این مقاله‌ی لوفیگارو بدون محاسبه البته ادعا می‌کند یک روز اعتصاب برای حمل ونقل شهری پاریس، ۵۰ میلیون یورو و برای حمل و نقل ریلی کل فرانسه ۲۰ میلیون یورو ضرر دارد. همین‌طور، به زعم وزیر اقتصاد ضرر یک روز اعتصاب معادل ۳۰۰ تا ۴۰۰ میلیون یورو است.حرف از اثرات دیگری هم هست البته، مثل از دست‌دادن وجهه در توریسم و سرمایه گذاری خارجی که البته اندازه‌گیری‌شان کار بسیار بسیار پیچیده‌ایست.

آیا راه‌های دیگری غیر اعتصاب وجود ندارد؟

اگر ماجرا را از بالای بالا نگاه کنیم، فرق مکانیسم اعتراض اجتماعی به تصمیم دولتی در فرانسه و آلمان همان‌قدر می‌تواند متفاوت باشد که عادت غذاییشان و مثلا موسیقی و ادبیاتشان. منظورم این است که لزوما این‌طور نیست که چون در اروپای شمالی اعتصاب وجود ندارد در نتیجه ساختار قدرت تقسیم خوبی دارد و سندیکاها همه‌ی کارها را در مذاکره پیش‌ می‌برند، و صد البته لزوما این طور نیست که در فرانسه مردم با حق اعتصابشان دیگر همه‌ی دنیا به کامشان است و جلوی همه‌ی کارهای دولت را می‌گیرند. اعتصاب یک عمل/فرآیند اجتماعی است و باید اثراتش را در همه‌ی جنبه‌ها در نظر گرفت. به طور مثال، این طور که از احوال این اعتصاب فعلی که امروز بار سومش است برمی‌آید، دولت کوتاه نخواهد آمد و رفرم را تصویب خواهد کرد. ولی این رو در رو شدن و شاخ و شانه‌کشی‌های حزب دولت و حزب مخالف نتیجه‌ش را در انتخابات بعدی نشان خواهد داد. همان هاست که ـ آن‌قدر که برداشت من از این چندسال اقامت در فرانسه اجازه‌ می‌دهد ـ به نظر می‌رسد فرانسوی‌ها به حق اعتصاب‌ بسیار اهمیت می‌دهند و اثر اعتصاب در نشان‌دادن مخالفت وقتی که باقی راه‌ها بسته است را به رسمیت می‌شناسند.

سپتامبر 14, 2010

هوس کرده‌ام یک روز ام را توصیف کنم. یک روز معمولی که چمدان به دست از پاریس نمی‌رسم یا با کوله‌ی وسایل شنا نمی‌آیم دانشگاه که ساعت هفت مستقیم بروم استخر، یا دو تا چمدان بزرگ نگذاشته‌ام گوشه‌ی اتاق که ساعت هفت و خورده‌ای بدو بدو بلیت قطار پرینت کنم و لپ‌تاپ را ببنم در یک ساک بچپانم و بدوم به سمت تراموای، و بعد اتوبوس تا ایستگاه که قطار ساعت هفت و چهل و شش بوردو پاریس را بگیرم، که نامرد یک دقیقه هم برای دست‌های خسته‌ی من که چمدان می‌کشند صبر نمی‌کند.

***

خانه ـ اتاق کوچک‌ ـ ام داخل کامپوس است و چه با تراموای و چه پیاده پنج دقیقه بیش‌تر راه نیست تا ساختمان فیزیک. از پای ساختمان فیزیک تا طبقه‌ی ششم هم همین‌قدر طول می‌کشد، به خاطر آسانسور عجیبش. معمولا اولین نفر می‌رسم و اتاقم توی یک اتاق دیگر است و با این‌که درها باز است ردشدن کسی را نمی‌بینم. این دو اتاق تو در تو متعلق به خانواده‌ی زوگر است، خواهر و خانم در اتاق اصلی و من و مردخانواده در این اتاق. سال گذشته که رسیدم همه در یک وضعیت بودیم: آماده برای دفاع ‌کردن. مرد خانواده پاره وقت درس می‌داد و ما سه نفر پست‌داک. هفته‌ی اول اکتبر پارسال یکی یکی دفاع کردیم – من برگشتم گرنوبل ـ و شام بیرون با باقی دانشمندان لابو را هم با هم دعوت‌کردیم. چرا این‌ها را گفتم؟ برای این که زمان از همان موقع بعد از دفاع در این دو اتاق ایستاد.

مرد خانواده بین کلاس‌هایش سری می‌زد برای میل‌دیدن و با بقیه حرف زدن و دنبال دوربین گشتن و قیمت ماشین پرسیدن. خواهر وقت‌های کمی بود و کلا پنج شش جمله‌ای به زبان فرانسه با هم حرف زده‌ایم. چرا؟ چون زبان رسمی این دو اتاق عربی مزخرف الجزایریست. خانم خانواده که به اصطلاح هم‌کار من در این پروژه بود، در تمام این یک سال مشغول آماده‌کردن کلیفیکسیون ـ پیش‌شرط استخدام در دانشگاه ـ بعد مقاله درآوردن از تزش و بعد دنبال کار گشتن بود، و در مجموع یک‌ کمی هم وقت گذاشت برای پروژه، دو هفته کلا. الان هم در همین دانشگاه پذیرفته شده برای استادشدن ـ آسیستان پروفسور، که البته سه ماه پیش معلوم شده بود. همین شد که همان موقع فرمودند «من باید کلاس‌های سال دیگه‌ام را آماده کنم، اگر کاری داشتید به‌م بگید»

این است که من در یک سال گذشته روز به روز در پروژه‌ای که برایش استخدام شدم تا در تیمی شامل ‌‌خانم کذا، دو دانش‌جوی سال اول دکترا (یکی این‌جا و یکی انگلیس) کار کنم بیش‌تر فرو رفتم. دانش‌جوی دکترای این‌جا چینی است، یعنی که فرانسه بلدنیست و یاد نخواهد گرفت، خانم مورد نظر انگلیسی بلدنیست و دانش‌جویی که قرار بود سپتامبر پیش انگلیس باشد بنگلادشی‌ است و ویزا گرفتنش شش ماه طول کشید. چون رئیسم مدیر علمی پروژه است من از منشی تا مصحح مقاله کنفرانس داور علمی کش آمدم و کار را پیش بردیم. هفته‌ای یکی دوجلسه‌ی تلفنی ـ سکایپی، ماهی  یکی دو جلسه‌ی حضوری در فرانسه و پنج شش‌تایی هم جلسه عمومی اعضا در کشورهای مختلف. من چمدان و قطار و هواپیما. من و آقای رئیس.

پروژه ما از کل این طبقه و باقی لابوراتوار جداست. غیر منشی‌ها که با هم ناهار می‌خورند هیچ جمع و حتا دو سه نفری وجود ندارد. اتاق قرینه‌ی اتاق ما مال دانش‌جوهای دکتراست، یک نفر از هر ملیت به نمایندگی: لبنان، چین، مراکش، الجزایر، ماداگاسکار، سنگال و فرانسه. یک سالنی داریم به اسم کتاب‌خانه که هم زمان گوردسته‌جمعی کتاب‌ها و مجلات قدیمی ست، هم آش‌پزخانه ـ شیر آب دارد و ماکرو ویو و کابینت ـ و اتاق جلسه، چون میز و صندلی و ویدیو پروژکتور دارد. کل کارهای این لابو هم از کابل شبکه خریدن تا پروژه اروپایی انجام دادن فقط و فقط با رابطه بازی و در یک ساختار مریض و پنهانی پیش‌ می‌رود که یک سرش هم حتما به منشی پر رو و از خود راضی و به من مربوط نیست گوی ساختمان ما می‌رسد. وسط همه‌ی این‌ها من کارم این است که پروژه را پیش ببرم، جلسات را سازماندهی کنم، گزارش ـ موجوداتی با جثه‌ی سی‌صد صفحه و با استاندارد کمیسون اروپا ـ  بنویسم و علم به مشاهدات صنعتی تزریق کنم و و مقاله‌های علمی و غیرعلمی بنویسم و حواسم به سایت پروژه باشد و دنبال پس گرفتن خرج‌هایی که در ماموریت‌ها کرده‌ام بروم.

روزهای معمولی من این‌طوریست. تقریبا همه‌ی ناهارهایم را تنها پای میز و کامپیوترم خورده‌ام و توی راه چایی ریختن یا پرینت‌ها را برداشتن با بقیه سلام‌وعلیک کرده‌ام، با همین ده دوازده استاد دانشگاهی که همه‌شان روی هم در سال دوتا مقاله ژونال هم چاپ نمی‌کنند، و پشت رئیس من چون تنها کسی است که پول پروژه‌ی اروپایی به لابو آورده .صفحه می‌گذارند و کامندش را که من باشم به قصد تحویل نمی‌گیرند

خوب است که همه ی روزها معمولی نیستند.

استاد شلوارش را جلوی ما، روی سن و با تعلل معنی‌دار هنگام پایین کشیدن زیپ درآورد. برای استاد دست زدند.
استاد وقتی روی سن آمد یک چیزی شبیه سنگ ده فرمان دستش بود و گفت اگر پا ندارید الان کشان کشان از این‌جا بروید بیرون، اگر دارید رویش بایستید و دست راست‌تان را بالا بیاورید و اگر چیزی را که گفت قبول دارید بگویید قبول دارم.
استاد یک شاتل فضایی را نشان داد و بعد یک حشره را توضیح داد که پیچیدگی‌های اجزا و مکانیسمی این دو از یک اوردر است. بعد گفت کسی قبول نمی‌کند که موشک از خاک و سنگ و باد و غیره تکامل پیدا کرده، ولی حشره‌ی بدبخت چرا.
استاد پرسید چه کسی نمی‌داند ان اف ال چیست؟ و چون نمی‌دانستیم معادلاتش را درآورد و توضیح داد.
استاد، وقتی به توافق جمعی رساند که هیچ راه درستی برای هیچ چیز وجود ندارد، گفت چه کسی شجاعتش را دارد که ایده و راهی که خودش به‌ آن اعتقاد دارد را ادامه بدهد و غصه باقی دنیا را نخورد؟
بعد استاد شلوارش را درآورد. ادامه‌ی پیرهن سفیدش لباس یهودیش بود و کلاهش را گذاشت و گفت چه راهی درست است؟
همین لحظه بود که استاد درخشید. استاد فرانک سیناترا گذاشت و بلند باهاش خواند I faced it all and I stood tall‪,‬ And did it my way.

استاد گفت تا وقتی که دنبال راه خوب و راه درست بگردید و راه خودتان را فراموش کنید، باید چشمتان به تصادف و تکامل باشد و بی‌خیال دیزاین شوید.

‫* دیروز، اختتامیه‌ی کنفرانس دیزاین‬

آقای رئیس

آوریل 21, 2010

آقای میم که رئیس بنده است ما را به خانه‌ش دعوت کرده بود. وقت نمی‌شد برویم تا هفته‌ی پیش که با یک زوج دیگر که رابطه‌ی مرئوسی با آقای م دارند به اتفاق رفتیم خانه‌شان. یک خانه‌ی بزرگ دارند در دوردست، با کمی تساهل در طبیعت دست نخورده. چیزی یک کم فراتر از رویا.
اسب‌های آقای م جنیفر و جعفر نام دارند، که همین جعفر گفتن من – به فارسی غلیظ – موجب تفریح آقای م و خانم الف بود. خانم الف مهربان و خوش قلب است و یک جدیتی دارد در رفتارش، به گمان من چون مدیر منابع انسانی است این طور شده. خانم الف بسیار شجاع است، چون برای ما برنج درست کرده بود ـ برنج درست‌کردن برای فرانسوی‌ها به روش ایرانی یک آزمون بزرگ است ـ و ته دیگ سیب‌زمینی گذاشته بود. ولی برنجش درنیامد و به هم چسبید و خشک شد. آقای میم که گوشت روی منقلش خوب درآمده بود تا توانست تکه انداخت و خانم الف را خفت داد، به خاطر خراب شدن برنج. ما هم هی سعی کردیم مهمان بازی دربیاوریم و تعارف و تعریف.
خانم الف البته قافیه را نگه داشت و گفت بار بعد آقای میم برنج می‌گذارد و خواهیم دید.

آقای میم سی سالی می‌شود که این‌جاست. از ایرانی بودنش بر و روی آشنا و مهربانش مانده و این‌که در چارچوب ذهنی فرانسوی‌ها اسیر نیست. آقای میم آن دسته‌ی دوم است. آقای میم پرکار و روبه جلو است. آقای میم از آن‌هایست که به واقع مهاجرت کرده است و هیچ چیزیش را در کشور مادری جانگذاشته که آن‌جا یا این‌جا دنبالش بگردد. آقای میم رئیس خوبی است.

* ایرانی‌های فرانسه دو دسته‌اند: یا اهل حال و دور هم و شب شعر و موسیقی و قورمه‌سبزی و مهمونی و برو و بیا و حال و حول، یا آدم‌های موفق.